کتاب صوتی رمان با من مدارا کننام رمان :رمان با من بمان به قلم :مریم ابراهیمی حجم رمان : ۱.۶۵ مگابایت پی دی اف , ۱.۱ مگابایت نسخه ی اندروید , ۰.۹۹ مگابایت نسخه ی جاوا , ۳۳۶ کیلو بایت نسخه ی epub خلاصه ی از داستان رمان: نوشتۀ «با من بمان» مجموعه ای است تقریباً
واقعی که تقدیم می کنم به آن که به زندگی ام رنگ و بویی دیگر داد و بدان
معنا و حقیقت بخشید. به کسی که در زندگی ام روح دوباره دمید و آوای دوباره
زیستن را در گوشم زمزمه کرد. به درخواست نویسنده / ناشر لینک های دانلود حذف گردید
صفحه ی اول رمان:قطرات باران آرام آرام به شیشه پنجره می
خورد اما خیلی ملایم گویی صورت او را نوازش می کرد شاید هم او را می
ب**و*سید. خیلی دقت کردم تا متوجه گفتار و یا حرکات آنها شوم اما چیزی
نفهمیدم در این میان حرفهایی رد و بدل می شد مثل اینکه بین عاشق و معشوق
رازهایی بود اما دوست نداشتند کسی از سر و راز آنها مطلع شود، آخه عاشق فقط
حرف خود را پیش معشوق می گوید. فهمیدم که باید از آن دسته عاشقان واقعی
باشند. دستم را از شیشه پنجره اتاق بیرون بردم. سردی هوای بیرون اتاق خیلی
محسوس بود به نحوی که خیلی سریع دستم را داخل کشیدم. نمی دانم چه حکایتی
بود که با وجود این همه سردی باز همدیگر را در آغو ش می کشیدند و نوازش می
کردند. با همه این حکایات گرمی قلبشان به خوبی نمایان بود به همین خاطر بود
که شیشه سردی دستان باران را به جان می خرید و او را در سینه جا می داد و
آرام آرام با هم ترانه و آواز می خواندند. بر بی کسی خود محزون شدم و زمزمه
بی کسی سر دادم. اشک ریختم و از ته قلبم آه گرمی خارج ساختم! ای کاش دستان
گرمی دستان سرم را می فشرد و زمزمه بی کسی را با من سر می داد ترانه و
آواز شیشه و باران را شنیدم و دوباره قلب مجروحم فشرده شد. در این میان فقط
تاریکی مطلق را احساس می کردم و در آن تاریکی، بی کسی من موج می زد انگار
کوه بزرگی بر روی دوشم سنگینی می کرد. اصلاً انگار درصدد گرفتن انتقام بود
سنگینی آن کوه بزرگ لحظه به لحظه بر روی دوشم دو چندان می شد. سرم را از
پنجره اتاق بیرون بردم و قطرات باران را دیدم که چطور از آسمان به سوی زمین
در تعجیل اند. ای باران الهی جایگاه تو در عرش است. نمی دانم تواضع و
فروتنی را از که آموختی که خود را فرش زیر پای انسانها قرار می دهی. ای کاش
این تواضع و فروتنی را در وجود بعضی انسانها می یافتم. آنوقت هیچ محزونی
نبود. ای کاش سعادت بین انسانها تقسیم می شد در این موقع دنیا چه لذت بخش
می شد. ای باران تو مرا دریاب و در سینه ات جایگاهی برایم باز کن بگذار راز
دلم را با تو بگویم تو خود قطره ای اما دلت دریاست و می توانی تمام اندوه و
درد مرا بشویی و راهی دلت، که دریاست کنی.
|